دکتر متینی در سال های پیش از انقلاب، ابتدا جزو دانشجویان مبارز بوده اما با طرح و توطئه پدرزنش که یکی از سران ساواک بوده، به همرزمانش خیانت کرده و از این رهگذر به زندگی مرفهی دست یافته است. پس از انقلاب، همسرش به همراه خانواده خود به خارج از کشور رفته و متینی برای جبران گذشته، تمامی دارایی اش را در اختیار بیمارستان گذاشته و خود نیز تمام وقت در بیمارستانی دیگر به خدمت مشغول است. یکی از دانشجویان او که در ضمن پرستار نیز هست، شیفته شخصیت ایثارگرانه اش می شود و این در حالی است که نامزد پرستار، افشین، این رابطه را خیانت می پندارد. پس از برخوردهای متعدد بین افشین و متینی، یکی از روزها بیمارستان توسط عراقی ها بمباران می شود و افسانه بشدت زخمی می شود. دکتر متینی سعی می کند او را نجات دهد، اما موفق نمی شود. افشین که متوجه رابطه انسانی او با افسانه شده، به اشتباه خود پی می برد و این در حالی است که افسانه به شکل معجزه آسایی دوباره زنده می شود.